صد كلمه در معرفت  نفس همراه با برخى از اشعار منتشر نشده استاد

تاریخ انتشار: 1400/08/12     
صد كلمه در معرفت  نفس همراه با برخى از اشعار منتشر نشده استاد

الحمد الله رب  العالمين , اين صد كلمه صد دانه در يك  دانه است  براى خاطر عاطر آن عزيزى كه شقائق اعتلاى به دوره معرفت  نفس است  , از قلم اين كمترين : حسن حسن آزاده آملى , به رشته نوشته در آمده است  كه اگر مورد پسند افتد او را بسند است  .

نام كتاب  : صد كلمه در معرفت  نفس همراه با برخى از اشعار منتشر نشده استاد

نويسنده :استاد حسن زاده آملى

بسم الله الرحمن الرحيم

صد كلمه

يك  :

آن كه خود را نشناخت  چگونه ديگرى را مى شناسد ؟ !

دو :

آن كه از صحيفه نفس خود آگاهى ندارد , از كدام كتاب  و رساله طرفى مى بندد ؟ !

سه :

آن كه گوهر ذات  خود را تباه كرده است  , چه بهره اى از زندگى برده است ؟ !

چهار :

آن كه خود را فراموش كرده است  , از ياد چه چيز خرسند است  ؟ ! صفحه : 8

پنج :

آن كه مى پندارد كارى برتر از خود شناسى و خداشناسى است  , چيست  ؟ ! شش :

آن كه در صقع ذات  خود با تمثلات  ملكى همدم و هم سخن نباشد , بايد با چه اشباح و خيالات  هم دهن باشد ؟ !

هفت  :

آن كه خود را براى هميشه درست  نساخت  , پس به چه كارى پرداخت  ؟ ! هشت  :

آن كه از سير انفسى به سير آفاقى نرسيده است  چه چشيده و چه ديده است ؟ !

نه :

آن كه مى انگارد در عوالم امكان , موجودى بزرگتر از انسان است  , كدام است  ؟ !

ده :

آن كه تن آراست  و روان آلاست  , به چه ارج و

صفحه : 9

بهاست  ؟ !

يازده :

آن كه معاش مادى را وسيله مقامات  معنوى نگيرد , سخت  در خطاست  . دوازده :

آن كه به هر آرمان است  , ارزش او همان است  .

سيزده :

آن كه از مرگ  مى ترسد , از خودش مى ترسد .

چهارده :

آن كه خداى را انكار دارد , منكر وجود خود است  .

پانزده :

آن كه حق معرفت  به نفس روزيش شده است  , فيلسوف  است  , چه اينكه فلسفه , معرفت  انسان به نفس خود است  و معرفت  نفس ام حكمت  است  . شانزده :

آن كه در خود فرو نرفته است  و در بحار ملكوت  سير نكرده است  و از ديار جبروت  سر در

صفحه : 10

نياروده است  , ديگر سباحت  و سياحت  را چه وزنى نهاده است  ؟ ! هفده :

آن كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى نيافته است  , در تحصيل معارف  و ارتقايش چه مى انديشد ؟ !

هيجده :

آن كه خود را مستخر در تحت  تدبير متفرد به جبروت  نمى يابد , در وحدت صنع صورت  شگفتش چه مى گويد ؟ !

نوزده :

آن كه در وادى مقدس من كيستم ؟ قدم ننهاده است  , خروارى به خردلى . بيست  :

آن كه از اعتلاى فهم خطاب  محمدى سرباز زده است  , خود را به مفت  باخته است  .

بيست  و يك  :

آن كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده

صفحه : 11

است  , در محكمه هر بخردى محكوم است  .

بيست  و دو :

آن كه در اطوار خلقتش نمى انديشد , سوداى او سراسر زيان است  . بيست  و سه :

آن كه خود را زرع و زارع و مزرعه خويش نداند , از سعادت  جاودانى باز بماند .

بيست  و چهار :

آن كه غذا را مسانخ مغتذى نيابد , هرزه خوار مى گردد , و هرزه خوار هرزه گو و هرزه كار مى شود .

بيست  و پنج :

آن كه كشتزارش را و جين نكند , از گياه هرزه آزار بيند . بيست  و شش :

آن كه[ (  من عرف  نفسه فقد عرف  ربه ](  را درست  فهم كند , جميع مسائل اصيل فلسفى و مطالب  قويم حكمت  متعالى و حقائق متين عرفانى را از آن استنباط تواند كرد , لذا معرفت  نفس را مفتاح خزائن ملكوت صفحه : 12

فرموده اند .

پس برهان شرف  اين گوهر يگانه , اعنى جوهر نفس , همين مأثور شريف[  ( من عرف  ](  بس است  .

بيست  و هفت  :

آن كه در كريمه[ (  ولا تجزون الا ما كنتم تعملون ](  و[ (  هل ثوب الكفار ماكانوا يفعلون ](  و[ (  كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و أتوا به متشابها ](  , و نظائر آنها به خوبى انديشه كند جزا را موافق اعمال و عقائد مى يابد . ( 1 ) . بيست  و هشت  :

آن كه در آيات[ :  (  انه عمل غير صالح ,  يوم تجدد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت  من سوء ,  ما لهذا الكتاب  لايغادر صغيرة ولاكبيرة الا احصيها و وجدوا ماعملوا حاضرا ](  , و اشتباه آنها نظرى صحيحى اندازد , دريابد كه انسان شب  و روز در مطلق اعمال و احوال خود سازنده خود است  , و هرگونه كه خود را ساخت

پاورقى :

1 - سوره يس / آيه 54 . آخر مطففين , سوره بقره / آيه 36 صفحه : 13

همانگونه از اين سرا به سراى ديگر رخت  بر مى بندد ( 1 ) . بيست  و نه :

آن كه در كسب  علم و حرفه و صنعت  خود تأمل كند , در مى يابد كه فعل او را ظاهرى و باطنى است  , ظاهر او كه قشر است  با زمان متصرم است  و ناپايدار , و باطن او كه لب  است  ملكه او گردد و متحقق و بر قرار , و بدين ملكه ملك  و سلطان و اقتدار بر تصرف  در ماده و اعمال خود كند , پس آنگاه آگاه شود كه علم و عمل جوهر و انسان سازند .

سى :

آن كه در علم و عمل دقيق شود , علم را امام عمل و قائم بر آن مى يابد , چنانكه گوئى :

علم نر باشد و عمل ماده , و مانند آنكه آسمان مرد و زمين زن در خرد هر چه آن انداخت  اين مى پرورد , و مانند منى رجل كه قوه مولده است  , و رطوبت  مرأة كه متولده است  , چه آن آسمان است  و اين زمين ,[ ( الرجال

پاورقى :

1 - سوره هود / آيه 47 , سوره آل عمران / آيه 31 , سوره كهف  / آيه 50 .

صفحه : 14

قوامون على النساء ](  , و از اين دقت  آگاه گردد كه علم مشخص روح انسان , و عمل مشخص بدن اوست  كه نه روح بى بدن است  و نه بدن بى روح , اين قائم به آن است  و آن قائم بر اين .

سى و يك  :

آن كه به سر سوره قدر كشف  تام محمدى برسد , انسان را صاحب  مقام فوق تجرد شناسد , چه اين كه قرآن مجيد بيكران در ليله مباركه بنيه محمديه , از غايت  فسحت  قلب  و نهايت  شرح صدرش به انزال دفعى فرود آمده است  . سى و دو :

آن كه در معرفت  انسان و قرآن توغل كند , قرآن را صورت  كتبيه انسان كامل شناسد , و نظام هستى را صورت  عينيه او يابد .

سى و سه :

آن كه در صورت  علميه , بدرستى تعقل كند هم صورت  علميه را و هم واهب و متهب  آن را عارى از ماده و احكام آن مى يابد .

صفحه : 15

يعنى اذعان مى كند كه صورت  علميه و وعاء تقرر آن مطلقا چه مفيض و چه مستفيض , فوق طبيعت  و وراى آنند .

سى و چهار :

آن كه در اعتلاى نفس از قوه به فعل بينديشد كه هر چه داناتر مى شود براى اخذ معارف  قوى تر آماده تر مى گردد , پى مى برد كه نفس را رتبت  فوق تجرد است  .

يعنى علاوه بر مجرد بودنش حد يقف  ندارد , و به سر اثر گرامى[ : (  يا من لاتزيده كثرة العطاء الا جودا و كرما ](  آگاه مى گردد . سى و پنج :

آن كه خطاب  محمدى را درست  فهم كند كه انسانها براى اغتذاى از اين سفره الهى دعوت  شده اند قدر و مرتبت  خود را شناسد و در راه استكمالش پويا و جويا گردد .

سى و شش :

آن كه در حقيقت  علم , درست  تأمل كند كه بصر

صفحه : 16

نفس مى شود و او را از ظلمت  به ضياء مى كشاند , آگاه گردد كه نور علم , نفس نفس و عين ذات  او مى گردد , و به سر اتحاد علم و عالم و معلوم به حسب  وجود , مى رسد .

سى و هفت  :

آن كه در آثار صفات  و اخلاق انسانها و در احوال و افعال حيوانها دقيق شود , حيوانها را تمثلات  ملكات  انسانها مى يابد .

سى و هشت  :

آن كه در كتب  مصنفان و مؤلفان فكر كند , آنها را دليل بر تجرد و عاى علم  از واهب  و متهب  كه نفس است  مى يابد .

سى و نه :

آن كه خود را ابدى شناخت  , فكر ابد مى كند .

چهل :

آن كه در طلب  دقت  كند , بين طالب  و مطلوب  مناسبتى مى يابد , و پى مى برد كه نفس بدون توحد و تجمع به كمال انسانى نرسد , و تعلق با تعقل جمع نشود .

حضرت  وصى امام على عليه السلام فرموده است  :

صفحه : 17

[ (  العارف  من عرف  نفسه فاعتقها و نزهها عن كل ما يبعدها ](  . چهل و يك  :

آن كه در معرفت  نفس غور كند , خود را يك  شخص ممتد داراى مراتب ببيند كه هر مرتبه را حكمى خاص است  , و در عين حال مرتبه بالا حقيقت مرتبه پايين و پايين رقيقت  بالاست  .

چنانكه بدن و مرتبه نازله نفس است  , و مع ذلك  همه افعال مراتب  , از يك  هويت اند .

چهل و دو :

آن كه چند روزى كشيك  نفس خود بكشد و صادرات  و واردات  آن را مواظب باشد بدرد خود مى رسد و چاره درمانش مى كند .

چهل و سه :

آن كه انسان كامل است  , به تعبير عارف  , مبين حقائق اسماء است  , فيلسوف  گويد :

فيلسوف  كامل امام است  , كه فلسفه , علم بحقائق اشياء است  و اشياء اسماء عينى اند , قرآن كريم فرمايد :

صفحه : 18

[ (  علم ادم الاسماء كلها  , و  كل شىء احصيناه فى امام مبين ](  . پس قرآن و عرفان و برهان را از يكديگر جدائى نيست  .

چهل و چهار :

آن كه خود را زرع و زارع و مزرعه و بذر خود شناخت  , بيش از هر چيز به كشت  و كشتزارش پرداخت  .

چهل و پنج :

آن كه نفس را بسيط شناخت  , او را ابدى يافت  , ازيرا كه تباهى مر مركب  را است  , و جوهر بسيط عقل و عاقل و معقول است  .

چهل و شش :

آن كه در ادله تجرد نفس اعم از تجرد برزخى , و تجرد تام عقلى , و تجرد أتم فوق تجرد عقلى آن تدبر كند , همه را منتج يك  نتيجه يابد كه نفس جوهر بسيط ابدى است  .

چهل و هفت  :

آن كه در تصرف  انسانهاى كامل در ماده كائنات

صفحه : 19

دقيق شود , معجزات  و خوارق عادات  را از قوت  و قدرت  نفوس قدسى آنان باذن الله يابد .

چهل و هشت  :

آن كه در معنى حقيقى سعادت  انسان درست  نظر كند , پى برد كه سعادت نفس انسانى اين است  كه از كمال وجودى خود در عداد جواهر مفارق از ماده قرار گيرد تا در صدور افعالش مانند قوام ذاتش از ماده طبيعى بى نياز گردد , چنانكه وصى عليه السلام فرمود :

[ (  والله ما قلعت  باب  خيبر و قذفت  به اربعين ذراعا لم تحس به اعضائى بقوة جسدية ولا حركة غذائية ولكن ايدت  بقوة ملكوتية و نفس بنور ربها مستضيئة ](  .

( يعنى سوگند به خداوند , من به قوت  جسدى و حركت  غذائى در از خيبر برنكنده ام و آن را به چهل ارش بدور نيفكنده ام , چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است  , ولكن به قوت  ملكوتى و نفسى كه به نور رب  خود مستضىء است  بر آن دست  يافتم .

و به عبارت  ديگر : سوگند به خداوند , من به تأييد قوت  ملكوتى و نفسى كه به نور رب  خود

صفحه : 20

مستضىء است  , در از خيبر بركنده ام و آن را به چهل ارش به دور افكنده ام , چنانكه اعضايم بدان احساس نكرده است  , نه به قوت  جسدى و حركت  غذائى .

چهل و نه :

آن كه چند روزى خود را از هرزه خوارى و هرزه كارى , و از گزاف  , و ياوه سرائى , بلكه زياده گوئى و خلاصه از مشتهيات  و تعشقات  حيوانى باز بدارد , مى بيند كه اقتضاى تكوينى نفس اين است  كه از رياضت  , ضياء و صفاء مى يابد , و آثار او را نور و بهائى است  , پس اگر رياضت  مطابق دستور العمل انسان ساز , اعنى منطق وحى ,[ (  ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم ](  بوده باشد , اقتضاى تكوينى نفس به كمال غائى و نهائى خود نائل آيد .

پنجاه :

آن كه در باطن و ظاهر خود تأمل كند , بدين حقيقت  مى رسد كه هيچگاه باطن از ظاهر غافل نمى شود , حتى نائم در نور خود و سكران در سكر خود , لذا به اصابت  كمترين أذى و ألم بدانها آگاه

صفحه : 21

مى گردند .

پس نفس را مظهر[ (  لا تأخذه سنة ولا نوم ](  مى يابد , و از اينجا زيادت  بصيرت  حاصل كند كه باطن عالم عين حيات  و علم و آگاهى است  , هيچگاه از ظاهر غافل نمى شود , اما ظاهر بر اثر اشتغال به غيرش از باطن غافل مى گردد .

پنجاه و يك  :

آن كه در رشد خود دقت  كند , مى بيند كه او را دو گونه غذا بايد : غذائى كه مايه پرورش تن اوست  و غذائى كه مايه پرورش روان اوست  , و هر يك  را دهانى خاص است  .

دهان آن , دهان است  , و دهان اين گوش , نه از غذاى تن روان پرورش مى يابد و فربه مى شود , و نه از غذاى روان تن .

آب  مظهر و ظل حيات  و علم است  , و تن مرتبه نازله نفس و ظل آن است , تن تشنه آب  خواهد كه ظل حيات  است  , و روان تشنه علم خواهد كه اصل آن است  .

صفحه : 22

امام ملك  و ملكوت  , صادق آل محمد صلوات  الله عليهم در تفسير طعام كريمه[ (  فلينظر الانسان الى طعامه ](  فرمود :

[ (  علمه الذى يأخذه عمن يأخذه ](  .

بنگر كه غذاى جسم و جان تو چگونه است  ؟

و بدان كه غذاى با همه اختلاف  انواع و ضروب  آن , مظهر صفت  بقأ و از سدنه اسم قيوم و با مغتذى مسانخ است  , و تغذى حب  دوام ظهور اسم ظاهر و احكام آن است  .

پنجاه و دو :

آن كه در معرفت  نفس دقيق شود , مى بيند كه او را دو قوه نظرى و عملى است  :

قوه نظرى را قوه علامه و نيروى بينش گويند , و عملى را قوه عماله و نيروى كنش گويند .

اين دو قوه به منزلت  دو بال نفس اند كه بدانها به اوج حقائق طيران مى كند تا به جنة اللقاء و جنت  ذات  و ادخلى جنتى مى رسد . رئيس كمالات  معتبر در قوه نظرى معرفة الله

صفحه : 23

است  , و در قوه عملى طاعة الله . و به حسب  مراتب  فعليت  اين دو قوه , انسان را درجات  است  .

[ (  يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات  , ولكل درجات  مما عملوا , اليه يصعد الكلم الطيب  والعمل الصالح يرفعه ](  . كلم طيب  ارواح طاهره مؤمنان است  و عمل صالح كردار نيكو و معارف عقليه است  كه رافع روح طيب  است  .

پنجاه و سه :

آن كه گوهر نفس ناطقه اش به نصاب  استكمال و ترقى خود رسيد , همانطور كه اجداث  را قبور اجساد مى بيند , اجساد را نيز اجداث  نفوس مى يابد , [(  و ما انت  بمسمع من فى القبور ](  .

چنان كه موت  ارادى را كمال جوهر حى ناطق , و موت  طبيعى را متمم اين كمال مى يابد ,[ ( من مات  فقد قامت  قيامته](  .

پنجاه و چهار :

آن كه در معرفت  نفس به مرحله يقظه قدم نهاد ,

صفحه : 24

بسيارى از دانشها را بينش از خواب  و خيال ارزش نمى نهد , آن علمى كه نور نفس است  ديگر است  كه[ (  العلم نور يقذفه الله فى قلب  من يشاء ](  و آن فضلى كه عنوان تعيش است  ديگر .

پنجاه و پنج :

آن كه قدر خود را شناخت  , بدن و قوايش را شبكه ى اقتناص علوم , و حباله اصطياد معارف  خود ساخت  , چه فعليت  نفس به معارف  الهيه و ملكات  علميه و عمليه صالحه است  .

پنجاه و شش :

آن كه معرفت  نفس را مرقات  معرفت  رب  گرفته است  نسبت  قوى را به نفس مانند نسبت  ملائكه به رب  مى يابد .

پنجاه و هفت  :

آن كه در صورت  انسانى نسبت  به نظام هستى عميق شود , مى بيند كه اگر صورت  انسانى نبود , نه افاضات  عقلى بود , و نه استفادات  نفسى , و نه سياسات  شرعى .

صفحه : 25

پنجاه و هشت  :

آن كه در كار نفس و بدن درست  انديشه كند , آن دو را در ايجاب  و اعداد متعاكس يابد , كه از آن سوى ايجاب  است  و از اين سوى اعداد . پنجاه و نه :

آن كه به سرشت  نفس آگاهى يافت  , سرش را به قدس جبروت  بدارد , زيرا كه مى داند نفس ناطقه انسانى بس كه لطيف  است  به هر چه روى آورد به صورت  آن در مىآيد .

ابن سينا شيوا و رسا گفته است  :

[ ( المنصرف  بفكره الى قدس الجبروت  مستديما لشروق نور الحق فى سره يخص باسم العارف](   .

شصت  :

آن كه نفس آگاه دارد روى دل را با الله دارد , و فرموده كشاف  حقائق , امام به حق ناطق جعفر صادق عليه السلام را كه :

[ (  القلب  حرم الله فلا تسكن فى حرم الله غير الله ](  حلقه گوش خود كند .

صفحه : 26

شصت  و يك  :

آن كه نفس را بسيط شناخت  , مى داند كه[ ( تعريف  البسائط لايكون الا بلو ازمها] (  لذا معرفت  فكرى به بسائط را نشايد , اما معرفت  شهودى كه فوق معرفت  فكرى است  ميسر است  .

چنانكه در حكمت  متعاليه محقق است  كه :

[ ( حقيقة الوجود هى عين الهوية الشخصية لايمكن تصورها ولايمكن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى](  .

شصت  و دو :

آن كه صاحب  همت  باشد و نفس را از اشتغال بدين نشأه انصراف  دهد , گاهى تمثلاتى در لوح نفس خود مشاهده كند , و گاهى حقائقى بى تمثل دريابد , و از اين حالت  آگاهى يابد كه آنچه به آدمى در حالات  نوم و تنويم و غشوه و خوف  و احتضار و نظائر آنها روى مىآورد , هيچيك  موضوعيت  در روى آوردن تمثلات  و ادراكات  ديگر ندارد , آنچه كه موضوعيت  دارد انصراف  از نشأه عنصرى و اعراض از تعلقات  اين سوئى است  و چون انصراف  در بيدارى هم روى آورد نتيجه

صفحه : 27

هزاران خواب  و احتضار را مى دهد .

شصت  و سه :

آن كه در تمثلات  نفس تأمل كند , جميع تمثلاتش را يك  نحو ادراكش مى يابد كه براى شخص او حاصل شده است  و ديگران بدان آگاه نيست  , چنانكه كريمه[ (  فتمثل لها بشرا سويا ](  در اين حكم حكيم , معيار عدل و ميزان قسط است  , و عمده آن است  كه سرلها درست  ادراك  شود , نظير كريمه[ (  ليس للانسان الا ما سعى ](  كه در للانسان بايد دقت  كرد .

و رواياتى كه در احوال و اطوار انسان در عوالم عديده به لفظ تمثل و اشباه آن حقائقى را نام مى برند , به همين مثابت  اند و بازگشت  همه به [( لها](  و[ ( له](  به بيان مذكور است  .

شصت  و چهار :

آن كه در تن و روان خود بينديشد , خود را يك  چيز و دو چيز , بلكه چند چيز يابد :

يك  چيز به حسب  شخصيت  , دو چيز يا چند چيز به لحاظ تحليل عقلى . صفحه : 28

يك  شخصيت  ممتد از فرش تا فوق عرض , كه يك  انسان طبيعى و مثالى و عقلى و الهى است  :

طبيعت  هميشه سيال است  , و صورت  او به تجدد امثال محفوظ است  , و در حقيقت  روح متجسد است  , مثال را تجرد برزخى است  , و عقل را تجرد تام , و الهى اينكه هيچ چيز به انفصال و استقلال نازل نشده است  بلكه : [ (  بيده ملكوت  كل شىء ](  روان گوهرى نورانى منزه از مشاين طبيعت , و مغتذى به حقائق علميه است  .

و حقائق علميه صور فعليه اند كه به كمال رسيده اند و حركت  در آنها راه ندارد و گرنه بايد بالقوه باشند و لازم آيد كه هيچ صورت  علميه اى متحقق نباشد و به فعليت  نرسيده باشد .

پس انسان ثابت  سيال است  , هم براهين تجرد نفس در وى به قوت  خود باقى است  , و هم ادله حركت  جوهر طبيعت  صورت  جسمانيه . شصت  و پنج :

آن كه در آلام و لذات  دنيوى كه از خارج بدو اصابت  مى كنند و از انفعالات  نفس ان د , و نيز در آلام و

صفحه : 29

لذات  اخروى كه از تمثلات  و ادراكات  در حال انصراف  از اين نشأه در نوم يا بيدارى به انشاء نفس و واردات  داخلى مى چشد كه از افعال نفس اند , نظر كند بدين حقيقت  اذعان كند كه لذات  و آلام نفس در اين نشأه از مقوله انفعال , و در آن نشأه از مقوله فعل اند .

شصت  و شش :

آن كه در نحوه تحصيل معارف  خود نظر كند , دريابد كه قواى بدنى از حواس ظاهر و باطن , در ابتداى امر , معدات  نفس براى كسب  علوم اند , و نفس كه قوى شده است  از آنها مستغنى گردد , و چه بسا كه اشتغال قوى در اين هنگام به خارجيات  و شواغل حسى , نفس را از كارش باز بدارد و رهزن وى شود , لاجرم نفس را گوهرى نورانى قائم به ذات  خود مى يابد , و براى چنين گوهر , ممكن است  كه جميع مجردات  را بدون آلت  ادراك  كند . شصت  و هفت  :

آن كه در اختلاف  امزجه و نفوس آنها تأمل كند , مى بيند انسانى غبى است , يعنى گول است  و او را از

صفحه : 30

فكر فائدتى نباشد , و ديگرى به قدرى ثقافت  و حدت  ذهن دارد كه غنى است  , يعنى از تعلم و تفكر بى نياز است  , و بين اين دو را مراتب بسيار است  .

اين غنى داراى روح قدسى و مؤيد به روح القدس است  , و از او تعبير به صاحب  نفس مكتفى مى كنند .

و چون مفيض على الاطلاق فعليت  محضه است  و در فاعليت  تام , و فيض او على الدوام فائض است  , و نفس مكتفى هم در قبول تام است  , لذا چنين نفسى مظهر و مصداق تام اسماى تعليمى و تكوينى :

[ (  علم آدم الاسماء كلها ](  ,[ (  و كل شىء احصيناه فى امام مبين ]( .

و واسطه فيض و امام معصوم است  .

شصت  و هشت  :

آن كه در مدارك  سبعه خود كه حواس خمس و خيال و وهم اند , حق نظر ادا كند , آنها را ابواب  مكاسب  خود يابد , پس اگر در تحت  تدبير و فرمان عقل نباشند هفت  باب  جهنم اند . و اگر باشند هشت  باب  بهشت  . لاجرم هر كس بهشت  يا دوزخ خويش است  .

صفحه : 31

شصت  و نه :

آن كه به نعمت  مراقبت  متنعم است  مى داند , كه هر چه مراقبت  قوى تر باشد و تمثلات  و واردات  و ادراكات  و منامات  زلال تر , و عبارات  كه اخبار برزخى اند , رساتر و شيواترند .

گاهى اين بى ذوق چيزكى چشيده است  كه :

التوحيد ان تنسى غير الله , معرفة الحكمة متن المعارف  , يا حسن خذالكتاب  بقوة](  .

اما تمثلات  چه بسيار .

هفتاد :

آن كه در انسانها بينديشد , برترى را در هر كار و در هر جا از آن بينش بيند , و بينش را از دانش بفزونى يابد . آرى , هر كه بينش و دانش او بيش است  از ديگران پيش است  .

و هرگاه نور دانش با نور كردار شايسته همنشين شود , به شرف[  (  نور على نور ](  مشرف  شود و در رتبه مضاعف  گردد .

هفتاد و يك  :

آن كه راه آه و سوز و گداز كه روح و ريحان و

صفحه : 32

جنت  نعيم اهل دل است  , و راز و نياز كه قرة عين عارف  است  نباشد , پس نشاط و شادى او در چيست  ؟ !

هفتاد و دو :

آن كه در آثار ملكات  علوم و اعمال خود در خواب  و بيدارى بينديشد , آنها را مواد صور برزخيه خود بيند , و به سر[ (  النوم اخ الموت  ]( پى برد .

آن صور , قالبهاى مثالى اند و به ابدان مكسوب  يا مكتسب  تعبير مى شوند , مكسوب  در صور ملكات  حسن كه[ (  لها ما كسبت  ](  , مكتسب  و در قالبهاى ملكات  قبيح كه[ (  عليها ما اكتسبت  ](  چه افعال فعلى را به خلاف  فطرت  از راه احتيال و خدعه انجام دادن است  كه از آن تعبير به ناصواب  و معصيت  و گناه مى شود , پس آن مواد به منزلت  ارواح , و اين صور به مثابت  ابدان اند و روح الارواح نفس آدمى است  كه آن صور همه از منشئات  او را قائم بدويند .

هفتاد و سه :

آن كه در حل مسائل مشكل , و فتح امور مبهم از قبيل رياضيات  عالى , و صنايع ظريف  , بلكه در مطلق

صفحه : 33

شئون احوال و افعال خود التفات  نمايد , بر وى روشن است  كه با اضطراب نفس و پريشان خاطرى , امرى به وقوع نمى پيوندد , آنگاه كه نفس از اضطراب  بدر آمد و اطمينان يافت  به مقصود خود نائل مى شود , همچنين در سلوك  روحانى نفس مضطرب  طرفى نمى بندد , و چون مطمئن شد , مطمئن شدن همان و مخاطب  به خطاب  :

[ (  يا ايها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك  راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ](  شدن همان .

[ (  الابذكر الله تطمئن القلوب  ](  .

هفتاد و چهار :

آن كه در جسم و روح خود بينديشد , هر يك  را بدين احوال ششگانه بيابد كه آدم اولياء الله حضرت  وصى امام على عليه السلام زبان داده است  : [ (  ان للجسم ستة احوال : الصحة و المرض و الموت  والحيوة والنور و اليقظة و كذلك  الروح فحيوتها علمها , و موتها جهلها , و مرضها شكها و صحتها يقينها و نومها غفلتها , و يقظتها حفظها ](  .

يعنى جسم را شش حالت  است  :

صفحه : 34

تندرستى و بيمارى و مرگ  و زندگى و خواب  و بيدارى , همچنين روح را كه دانش زندگى , نادانى مرگ  , دو دلى بيمارى , استوارى تندرستى , نا آگاهى خواب  , و نگهدارى بيدارى او است  .

هفتاد و پنج :

آن كه در منشئات  تمثلى نفسانى خود در حال انصراف  از شواغل حسى و موانع خارجى بينديشد , اعتراف  كند كه نفس چون قوت  گيرد مانند نفوس متألهه , تواند به سلطان كلمه نورى وجودى و امر كن ايجادى خود اشباح و اشخاصى همانند خود و يا ديگران انشاء كند , و چون مجرد از ماده و احكام آن و محيط و فائق بر آنها است  , به چشم بر هم زدنى به طى ارض به هر جا خواهد گسيل دارد , و به مواضع مختلف  در اطراف  و اكناف  فرستد , تا به داد مظلومان برسند , و گمشدگان را دريابند , و نفوس مستعده را امداد نمايند , بدين سر مقنع عارف  رومى در دفتر دوم مثنوى ايمائى نموده است كه :

شير مردانند در عالم مدد

آن زمان كافغان مظلومان رسد

صفحه : 35

بانگ  مظلومان ز هر جا بشنوند

آن طرف  چون رحمت  حق مى دوند

اشخاص ياد شده همه قائم به آن نفس متأله منشى آنهايند كه قيام فعل بفاعل يعنى معلول بعلت  است  .

در اين امر , حدوث  اشباح صفحه تلويزيون در آن واحد در مواضع مختلف  , تا حدى تنظير مناسبى است  , وليكن اين صنعت  است  و سايه بى جان , و آن خلقت  به اذن الله است  و اشخاص حى متصرف  كه در حقيقت  از شئون يك نفس متأله اند .

هفتاد و شش :

آن كه از خواب  غفلت  بيدار شده است  , از نامحرمان اعنى از خفتگان و مردگان , دورى گزيند و حيات  ابد آرزو كند , و چندان كه گرفتار به درد چشم دريافتن چشم پزشك  بر آيد , او دو صد چندان در جستن زنده زنده كننده .

در اصحاح هشتم انجيل متى آمده است  كه :

يكى از شاگردان حضرت  مسيح عليه السلام بدو گفت  : اى آقا ! مرا بار ده كه نخست  بروم پدرم را بخاك

صفحه : 36

سپارم .

بدو فرمود : پيرو من باشد , مردگان را بگذار مردگانشان بخاك  سپارند . و در شريعت  خاتم صلى الله عليه و آله مردى انصارى از رسول الله پرسيد : هرگاه جنازه و مجلس عالمى پيش آيد كدام يك  در نزد تو محبوبتر است تا حاضر شوم ؟

فرمود : اگر براى تجهيز و دفن جنازه كسى هست  , همانا كه حضور مجلس عالم برتر از حضور هزار جنازه است  .

هفتاد و هفت  :

آن كه در حدوث  نفس مطالعه دقيق داشته باشد , مبدأ تكون او را قوه طبيعى اعنى جسمانى يابد , قوه اى كه از كثرت  و شدت  قابليت  فعليت  , كأن از سنخ ماده برتر است  , اعنى همان نفس طبيعى را در بدو امر , حظى از ملكوت  و تجريد است  .

در اصحاح چهارم انجيل مرقس آمده است  كه حضرت  عيسى پيامبر عليه السلام در ترغيب  اين كه :

[ ( نيكى اندك  را در ملكوت  پاداش بزرگ  است  ,

صفحه : 37

به تمثيل فرموده است  :

[ ( دانه خر دل از هر بذرى ريزتر است  , و هرگاه كشت  شود شاخه هاى بزرگ بر آورد كه پرندگان آسمان در سايه آن بسر آورند](  .

نقطه نطفه هم دانه اى است  كه بالقوه شجره طوبى و سدرة المنتهى مى شود , يعنى اين قوه جسمانى بالفعل مفارق عقلى بالقوه است  كه به حركت  در جوهر و تبدل ذات  و استكمال وجوديش در تحت  تدبير ملكوت  , مفارق روحانى ابدى گردد .

بدان لحاظ كه كمال جسم است  , به تازى نفس گويند و به پارسى جان , و چون ببالد و نيرو گيرد و تجرد يابد به پارسى روان خوانند , چنانكه مخرج او را از نقص به كمال روان بخش , پس جان در تحت  تدبير ملكوت  از خاك  رويد و باليدن گيرد تا روان شود كه :

[ (  و الله انبتكم من الارض نباتا ](

و با اين كه روان است  به اضافت  با تن , جان است  و تن مرتبه نازله آن است  كه نه جان بى تن است  و نه تن بى جان و به قلم شيواى بابا افضل شيرين بيان در

صفحه : 38

مناسبت  تن با جان :

[ ( تن و جان به هم تمام و كاملند و از هم جدا نيستند , تن و جان به هم تن است  , و جان و تن به هم جان است  . تن را چون به چشم حقيقت  بينى جان باشد , و جان را چون به چشم اضافت  بينى تن باشد و در جمله محسوسات و معقولات  و متقابلات  چنين مى دان](  .

پس انسان عبارت  از بنيت  جسمانى تنها نيست  , و نيز عبارت  از روح تنها نيست  , و مركب  از جسم و جان به تركيب  انضمامى نيست  , بلكه انسان حقيقت  واحدى است  كه بدنش مرتبه نازله اوست  و يك  هويت  و شخصيت  است  و در حقيقت  همانى است  كه به من و أنا و مانند آنها بدان اشارت  و تعبير مى كنند .

[ (  الذى احسن كل شىء خلقه و بدأ خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من مأ مهين ](  ( 1 )

و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون  ( 2 ) .

پاورقى :

1 - سوره سجده / آيه 8 .

2 - سوره حجر / آيه 26 .

صفحه : 39

[ (  و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين  الى قوله سبحانه :  ثم انشأناه خلقا آخر فتبارك  الله احسن الخالقين ](  . ( 1 ) همين خلق شده از سلاله طين و ماء مهين و حما مسنون متدرجا به جائى رسيد كه[ (  ثم انشأناه خلقا آخر ](  انشاء ايجاد جديد است  كه احداث  امر ديگرى است  , يعنى همان موجود زمينى آسمانى گشته است  , و همان مادى سابق انسان شده است  .

هفتاد و هشت  :

آن كه در خوراك  مادى خود درايت  بكار دارد , داند كه[ : ( بطنه مضاد فطنه است  و بلاهت  زايد و فتنه ببار آرد](  .

هفتاد و نه :

آن كه با ياد خدا همدم نيست  , آدم نيست  .

هشتاد :

آن كه به سير معنوى خود توجه كند , يابد كه : شهود طلعت  سعادت  و ارتقاى به جنت  قرب  و لقاء و

پاورقى :

1 - سوره مؤمنون / 14 .

صفحه : 40

مكاشفات  انسانى مراهل همت  و استقامت  راست  , نه صاحب  حال موقت  را كه نصاب  نصيب  او قيل و قال است  .

هشتاد و يك  :

آن كه را تسليك  نفس به دشت  و دمن حضيره قدس است  , با حفره لاى و لجن طبيعت  چه انس است  ؟ !

هشتاد و دو :

آن كه در خواسته هايش دقت  كند , مطلقا به كمال رسيده را خواهد كه شى ء تا به كمالش نرسد خواهان ندارد , پس چگونه درباره خود مى خواهد ناقص و خام بماند .

هشتاد و سه :

آن كه در كار حواس و عقل بينديشد هر يك  را جاسوسى در حفظ و بقاى شخص مى يابد , مثلا شخص غذا مى خواهد , باصره ديدبانى مى كند و تميز ميان غذا و جز آن مى دهد , با بار دادن باصره , همين كه دست  بدان رسيد لامسه بار نمى دهد كه داغ است  , غذاى ديگر را بار داده است  كه معتدل است  , تا خواهد به دهان برساند

صفحه : 41

جاسوس ديگر به نام شامه دربان است  و اجازه نمى دهد كه بدبو است  , غذاى ديگر را اجازه داده است  كه بوى مناسب  دارد , تا بدهان گذاشت  در آنجا جاسوس ديگر به نام ذائقه نشسته است  , و اجازه نمى دهد كه بسيار تلخ است  , غذاى ديگر را اجازه داد كه شايسته است  , اگر حيوان باشد مى خورد , اما اگر انسان باشد يك  جاسوس ديگر غيبى بنام عقل دارد و مى گويد :

هيچ يك  از آن جاسوسها در كار خود خيانت  نكرده اند كه اجازه داده اند , اين غذا براى تن گوارا است  , ولكن تو انسانى , شيئيت  تو صورت  فعليتى و حقيقتى به نام روح است  كه اين كالبد سايه اى از آن است  , و اين جواسيس همه سد نه او و از شئون اويند , اين غذا شبهه ناك  است  , غصبى است  , مال يتيم است  , زنهار و دو صد زنها نخورد كه براى روحت  ناگوار است  , اين غذاى حرام با آن چنان كند كه هزاران بار به توان هزاران بار بدتر از خوراك  نامناسب  با تن .

هشتاد و چهار :

آن كه در اعضاء و جوارح آشكار و پنهانش به

صفحه : 42

خوبى عميق و دقيق شود و به ويژه اگر در علم شريف  تشريح دست  داشته باشد , هر يك  را با صنعى پيراسته , و اندازه اى بايسته , و شكلى شايسته , و زيبائى اى دل خواسته , و نظمى آراسته به شگفتى تمام تماشا مى كند , و به يقين اذعان مى نمايد به از آن كه هستند تصور شدنى نيست  . آنگاه هر فعلى از افعال خود را به قوه اى خاص و عضوى به خصوص اسناد دهد . و گاهى در مقام اسناد بدانها اشارت  كند كه مثلا : با اين دو ديده ام و شنيده ام , و دست  بر چشم و گوش خود نهد , و در عين حال با اندك  التفاتى اعتراف  كند كه هيچيك  در فعل خود استقلال وجودى ندارد , چنان كه مرده اى را مى نگرد كه همه اندام او به جاى خوداند ولى آثار زنده ندارند , بلكه پس از چندى از يكديگر گسيخته شوند و زيبائى خود را از دست  دهند و تباه گردند , به حدى كه آن پيكر سبب  انس و الفت  , حال موجب  خوف  و نفرت  شده است  .

لذا ايجاد افعال و آثار را از ديگرى يابد , و ميان

صفحه : 43

ايجاد و اسناد فرق گذارد كه ايجاد از گوهرى به نام نفس و روح است  و اسناد به قوى و اعضاء . و كثرتش را به يك  وحدت  استوار , و در فعل به اختيار يابد , نه كثرتى كه يكى جابر , و ديگران مجبورند , بلكه يكى رب و ديگران مربوبند .

و نه كثرتى كه هر يك  متفرد در افعال و ممتاز و منحاز از ديگرى به استقلال است  بلكه يكى مطلق و ديگران مقيد و شئون اويند . و نه وحدتى كه منكر كثرت  و مجالى و مظاهر نفس شود , ازيرا كه رب  بى مظاهر را معنى نبود .

لاجرم وجود قوى و اعضاء را به لغو و فضول نسبت  نكند بلكه حق داند و با نبودن يكى از آنها نفس را در كارش مختل يابد , اما وحدت  در كثرت  و كثرت  در وحدت  بيند : وحدتى قاهر و محيط و كثرتى مقهور و محاط . پس سفرى از خود به نظام احسن هستى كند , و به توحيد حقيقى قرآنى كه غايت  آمال عارفان است  رسد , و به لطيفه[ ( بحول الله و قوته](  در مقام ايجاد , و[ ( اقوم و اقعد](  در مرتبت  اسناد پى برد . صفحه : 44

و از اينجا جبرى را به افراط , و تفويضى را به تفريط ژاژخاى يابد , و حكم عدل امر بين الامرين را بر جان و دل نشاند , و به حق بودن كلمات نورى وجودى و قيام آنها به رب  مطلق و معيت  قيوميه رب  مطلق بر آنها آگاه گردد , و به سر[ (  الحمدلله رب  العالمين ](  واقف  , و به معرفت  اثر بسيار بسيار نفيس :

[ (  من عرف  نفسه عرف  ربه ](  , عارف  شود .

هشتاد و پنج :

آن كه خود را دوست  دارد , ديگر آفريده ها را دوست  دارد كه همه براى او در كارند .

هشتاد و شش :

آن كه براى خدا يك  چله كشيك  نفس كشد , چشمه هاى دانش از دلش بر زبانش آشكار گردد .

چنانكه خواجه عالم صلى الله عليه و آله فرموده است  :

[ (  من اخلص لله اربعين صباحا ظهرت  ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه ](  .

هشتاد و هفت  :

آن كه خود را جدولى از درياى بيكران هستى

صفحه : 45

شناخت  , دريابد كه با همه موجودات  مرتبط است  , و از اين جدول بايد بدانها برسد .

ما جدولى از بحر وجوديم , همه

ما دفترى از غيب  و شهوديم , همه

ما مظهر واجب  الوجوديم , همه

افسوس كه در جهل غنوديم , همه

هشتاد و هشت  :

آن كه در گوهر نفس خود , ساعتى به فكرت  بنشيند , دريابد كه اگر خود او آن را به تباهى نكشاند هيچكس نتواند آن را به تباه كند . و آنچه كه او را از تباهى باز مى دارد دانش بايسته و كردار شايسته است كه دانش آب  حيات  ارواح است  چنانكه آب  مايه حيات  اشباح است  . هشتاد و نه :

آن كه در انسان تمام و ناتمام انديشيد , دريابد كه :

بود مرد تمامى آنكه از تنها نشد تنها

به تنهائى بود تنها و با تنها بود تنها

صفحه : 46

نود :

آن كه در مباحث  حواس خمس كتب  حكمى دقت  كند , دريابد كه همه آن مطالب  سنگين و سهمگين به خصوص ابصار كه از همه دشوارتر است  , اختصاص به يك  نشأت  ابتدائى طبيعى انسان دارد , چه اين كه در رؤياى منامى همه آنها در كارند با اين كه هيچ يك  از شرايط احساس دخالت  ندارد . حال اگر از عالم خواب  هم بالاتر برود دريابد كه گوهر نفس به وجود احدى يكپارچه حيات  و نور علم و سمع و بصر و سائر ادراكها است  . و از آن هم بالاتر در سنخيت  نفس مفاض با عقل مفيض و مخرج نفس و از نقص به كمال , عقل را به وجود احدى يكپارچه حيات  و نور و علم و سمع بصر يابد .

و سپس به[ (  الله من ورائهم محيط ](  رسد و دريابد كه اسماء حسنى و صفات  عليايش به وجود احدى عين ذات  صمدى اويند و فقط تغاير مفهومى دارند .

آنگاه بسيارى از افعال و آثار خود را به همين مثابت  در هر نشاه به حكم همان نشاه ارتقاء دهد و در

صفحه : 47

تطابق كونين نتائجى بدست  آورد .

نود و يك  :

آن كه در خود درست  انديشد دريابد كه بود او نابود شدنى نيست  , هر چند او را اطوار وجودى است  , چه اين كه شأنى از وجود صمدى است  و به تعبير فلسفى معلول قائم به علت  تامه خود است  كه حق مطلق و وجود صمد است  , و نافى بايد نخست  نفى علت  كند و آن يا عدم است  يا وجود , عدم كه بطلان محض و هيچ است  و وجود كه واجب  بالذات  است  علاوه اين كه شىء , نافى ذات  خود نيست  .

فناى صحف  عرفانى عبارت  از رفع تعينات  و اسقاط اضافات  است  و نيست شدن و خلق بعد از هستى بتعبير موت  در روايات  كنايه از فناى سافل در عالى است  , لذا در سلسله طولى صعودى موت  عالى متأخر از موت  سافل است .

نود و دو :

آن را كه درد نيست  , مرد نيست  .

نود و سه :

آن كه در تشخص وجودى خود تفكر نمايد ,

صفحه : 48

ادراكات  تمام قواى خود را عقلانى يابد , كه از آن تعبير به ادراك  نطقى نيز مى شود , زيرا خصيصه اى كه انسان بدان بر همه موجودات  مزيت  دارد داشتن نفس ناطقه است  كه عاقله است  و نفس و به تنهائى همه قوى و عقل سلطان قوى است  , پس صفت  نطق و عقل در همه آنها منسحب  است  و به تعبير عطر آگين شيخ در سوم چهارم نفس شفاء :

[ ( ان نور النطق كانه فائض سانح على هذه القوى](  .

پس لمس انسان لمسى نطقى و عقلى است  و هكذا ديگر قوى كه همه بر صفت سلطانشانند و كأن هر يك  عقل متزلزل اند .

چنان كه رئيس قواى حيوانات  و هم است  و از آن مرتبه بالاتر نمى روند و تمام ادراكاتشان و همى است  و كأن هر يك  از قواى حيوان و هم متنزل است .

لذا انسان از ادراكات  حواس خود كه همه عقلانى اند به كشف  مجهولات  پس برد و از ظاهر به باطن آنها كه عالم قدس انوار علوم و عقول و ديار ملكوت  مفارقات  و مرسلات  و خزائن حقائق است  سفر كند به صفحه : 49

خلاف  حيوان كه از محسوسات  بدر نمى رود .

بدين سبب  انسانهايى كه و هم در آنها رسوخ كرده است  و نقيع شده است  و رهزن عقل گرديده است  در حد حس و حكم حيوانى مانده اند و از منزل محسوسات  بدر نرفته ان د .

نود و چهار :

آن كه لااقل در صنعت  يك  چاقو , عقل خود را بكار برد كه تيغه و دسته آن هر يك  به وفق ديگرى ساخته شده است  , اذعان كند كه نظام هستى را حيات و علم و قدرت  و تدبير و اراده اداره مى كند كه از هر نوع يعنى مذكر و يكى مؤنث  به وفق يكديگر آفريده است  .

و گرنه نترون و پرتون چه دانند كه اين و آن بدين خلقت  شگفت  جفت  و موافق يكديگر ساخته شوند .

نود و پنج :

آن كه در منزل يقظه قدم نهاد و عارف  به منطق وحى است  , براى او شايسته است  يك  دوره قرآن كريم را به دقت  به اين عنوان قرائت  كند : اسمائى را كه پروردگار متعال بدانها خويشتن را

صفحه : 50

وصف  مى فرمايد , و نيز آنچه را ملائكه او را بدانها نداء مى كنند و نيز دعاى انبياء و اولياء را كه خداوند سبحان در پيش آمد شدائد اوضاع و احوال آنان از زبانشان نقل فرموده است  كه در آن شدائد احوال و اوضاع خداى تعالى را به اسمى خاص و دعائى مخصوص خوانده اند انتخاب  كند . چه اينكه نمونه آن شدائد احوال براى ديگران به فراخور قابليت  و شرائط زمانه و روزگار آنان پيش مىآيد , و كأن هر يك  از آن اشخاص و حالات عنوان نوعى دارد كه در هر كوره و دوره و در هر عصر و زمان در ديگران طورى ظهور و بروز مى نمايد , اين كس نيز در پيش آمدهاى زندگى خود كه مشابه با آن حالات  است  خداوند را بدان اسم و دعا و ذكر و مناجات بخواند و آن را وسيلت  نجات  و سعادت  خود قرار دهد , چنانكه از تدبر و غور در بسيارى از آيات  , و تأمل و دقت  در بسيارى از روايات  حث وتحريص بدين دستورالعمل استفاده مى شود , و رساله[ ( نور على نور در ذكر و ذاكر و مذكور](  ما را در اين مطلب  اهم , اهميت

صفحه : 51

بسزا است  .

مثلا چون انسان يونسى مشرب  شده است  خداى جل جلاله را به ذكر يونسى بخواند كه :

[ (  لا اله الا انت  سبحانك  انى كنت  من الظالمين ](  . و چون ايوبى مشهد شده است  حق تعالى را به نداى ايوبى نداء كند كه : [ (  رب  انى مسنى الضر و انت  ارحم الراحمين ](  و على هذا القياس . نود و شش :

آن كه در تعيش خود بينديشد , ابناى نوع خود را در خدمت  خود بيند , پس دور از انصاف  است  كه او نيز عضو فعالى از پيكر اجتماع نباشد و بدان خدمت  نكند كه ناچار بايد بار خود را بر دوش ديگران نهد , و كل بر آنان باشد و[ (  شر الناس كل الناس ](  را ناديده بگيرد . نود و هفت  :

آن كه در احوال والدين نسبت  به اولاد تأمل كند مى بيند آنچه كه از پدر و مادر در حق فرزند است  رحمت  است  , و پيش آمدن خشم بر وى بر اثر گستاخى

صفحه : 52

فرزند و نافرمانى اوست  .

از اينجا به معنى[ (  يا من سبقت  رحمته غضبه ](  پى برد , و خود را مظهر اين اسم شريف  بيند , و به اصيل بودن جنت  و طارى بودن جهنم آگاه شود .

نود و هشت  :

آن كه در قرآن و انسان تعقل كند , قرآن را سفره پر نعمت  رحمت  رحيميه الهى , و وقف  خاص انسان يابد , هم آن را بى پايان يابد كه كتاب  الله است  .

[ (  قل كل يعمل على شاكلته ](  .

و هم اين را كه حد يقف  براى او نبود , چنان سفره براى چنين كسى گسترده است  .

قرآن حروف  آن اسرار , كلمات  آن جوامع كلم , آيات  آن خزائن , سوره هاى آن مدائن حكم , مدخل آن باب  رحمت[  (  بسم الله الرحمن الرحيم ](  , وقف  خاص مخلوق  فى احسن تقويم ,  واقف  آن رحمن و موقوف  عليه آن انسان است  .

و با توجه بدين كه علم و عمل انسان سازند و جزاء نفس عمل است  و صورت هر انسان در آخرت

صفحه : 53

نتيجه عمل و غايت  فعل او در دنيا است  , به سر گفتار قرآن و نبى و وصى رسد كه :

[ (  يس و القرآن الحكيم  , انا مدينة الحكمة و هى الجنة و انت  يا على با بها , ان درجات  الجنة على عدد آيات  القرآن فاذا كان يوم القيامة يقال لقارىء القرآن اقراء وارق ](  .

قرآن حكيم است  و آيات  او حكمت  است  و حكمت  بهشت  است  و درجات بهشت  به عدد آيات  قرآنند و جانى كه حكمت  اندوخته است  شهر بهشت  است و ولايت  در اين شهر .

آرى ولايت  در بهشت  است  , ولايت  زبان قرآن است  , ولايت  معيار و مكيال انسان سنج است  , و ميزان تقويم و تقدير ارزش انسانها است  . پس هر كس صحيفه وجود خود را مطالعه كند كه تا چه پايه قرآن است  يعنى مدينه حكمت  و شهر بهشت  است  .

رساله[ : ( قرآن و انسان](  ما را در اين نكته عليا , رتبه والاست  . صفحه : 54

نود و نه :

آن كه در ارتباط بى تكليف  و بى قياس خود با پروردگارش درست  بينديشد , دريابد كه صلوة سبب  مشاهده است  و مشاهده محبوب  قرة عين محب  است  , لذا رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود[ : (  جعلت  قرة عينى فى الصلوة ](  .

زيرا كه صلوة مناجات  بين حق تعالى و عبد اوست  , و چون صلوة مناجات است  ذكر حق است  , و ذاكر حق همنشين حق است  و حق جليس اوست  , و كسى كه جليس ذاكر خود است  او را مى بيند والا جليس او نيست  , لذا وصى عليه السلام فرمود :

[ (  لم اعبد ربالم اره ](  .

پس صلوة مشاهده و رؤيت  است  , يعنى مشاهده عيانى روحانى و شهود روحى در مقام جمعى است  , و رؤيت  عينى در مظاهر فرقى است  .

به عبارت  اخصر : مشاهدة در مقام جمعى است  , و رؤيت  در مظاهر فرقى . پس اگر مصلى صاحب  بصر و عرفان نباشد كه نداند حق تعالى براى هر چيز و از هر چيز متجلى است  ,

صفحه : 55

حق را نمى بيند .

صد :

آن كه در ارزش تكوينى انسان تعقل كند , او را مكيال هر چيز و ميزان قدر و قيمت  آن داند , يعنى علم و حس انسانى را معيار معلومات  و محسوسات  يابد , و ارزش هر موجود را به وجود انسان و بهره بردن وى از آن و به تمدن جامعه انسانى وابسته بيند .

اين انسان است  كه در جميع موجودات  و در همه عوالم و مراتب  سير علمى مى نمايد , و وى را مقام وقوف  نيست  و به هر رتبه و درجه اى كه رسيده است  در آن مرتبه توقف  نمى كند , و به مرحله بالاتر عروج مى يابد , و متصف  به صفات  كماليه جميع موجودات  مى گردد , و بر همه تسلط مى يابد , و به حقيقة الحقائق كه حيات  مطلق و جمال و جلال مطلق است  مى رسد , و به اذن او كه اذن فعلى و اتصاف  كمالات  وجودى است  , مى تواند در ماده كائنات  تصرف  كند و رب  انسانى شود و خليفة الله گردد و كار خدائى كند . والسلام

صفحه : 56

صفحه : 57

برخى از اشعار منتشر نشده استاد

صفحه : 58

صفحه : 59

گاه نماز

بر بند بى تراخى در كار دل ميان را

چندان كه خيره سازى از خويش توأمان را

از درد بى امانم گر ناله ام بر آيد

ترسم بلرزه آرد اركان كهكشان را

محبوب  دلگشايم از طلعتش گشايد

بينى به پايبوسش سرهاى مهوشان را

رازى كه بد نهفته از آن مه دو هفته

خورشيد خاورش گو در دشت  خاوران را

كشف  محمدى را بر جان و دل نشانى

خواهى اگر نشانى زان يار بى نشان را

روح القدس دمادم چون مهر مى فروزد

جانرا بدار سويش يابى جهان جان را

در خلوت  سحرگه بنموده اند آگه

از رمز نغز پيرى فرزانه نوجوان را

گاه نماز خواهم كز شوق و ذوق نجوى

از عرش بگذرانم آوازه اذان را

از درس و بحث  قرآن سر حسن نمايد

تا بنده اختران و رخشنده آسمان را

صفحه : 60

سوز سحرگاهى

ديدى اى دل شرف  سوز سحرگاهى را

ز خداوند دل آيات  دل آگاهى را

بنموده است  و ربوده است  چنانى كه مپرس

تا كه ديده است  بر آورده دلى آهى را

هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد

زهره سان رقص كنان از مه و تا ماهى را

بوالعجب  صورت  حق را به تباهى زده ايم

رونگر نقش دل بنده اواهى را

منبع خير يكى و صور اسمائى

آن يكى راه و دگر فتنه گمراهى را

خير محض است  و محال است  كه شر بعرض

نبود در اثر صنع يداللهى را

حمد الله دل غمديده ما در ره دوست

نشناسد سمت  آمرى و ناهى را

آنكه را كام بيك  كومه نى بست  خوشست

چه كند وسوسه خيمه و خرگاهى را

جان كه با منطق و حيست  و سرو شست  بهوش

ندهد گوش دگر ياوه افواهى را

صفحه : 61

بگدايى سر كوى تو دارم جاهى

كه بيك  جو نخرم تاج شهنشاهى را

دى مرا پير جوانبخت  بفرمود حسن

حذر از همدمى مرده دل ساهى را

صفحه : 62

حديث  عشق

همى هواى تو دارم بسر دقيقه دقيقه

كه در لقاى تو دارم سفر دقيقه دقيقه

بدين اميد سر آيد شبم كه در سحرش

مگر به روى تو افتد نظر دقيقه دقيقه

خيال وصل توام ار نبود آب  حياتم

فغان ز آتش سوز جگر دقيقه دقيقه

چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد

نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه

چگونه رسم قرارم بود كه از رسمت

جهان شود همه زير و زبر دقيقه دقيقه

چه طلعت  است  كه هر جلوه اش ببار آرد

دوباره عالم بى حد و مر دقيقه دقيقه

چه ملكت  است  كه با نظم خاص از هرسو

قواى بى عدد آيد بدر دقيقه دقيقه

هزار مرحله را پشت  سر نهادم و دارم

هزار مرحله خوف  و خطر دقيقه دقيقه

دل فگار من و زلف  چنبرين نگارم

كند حكايت  از يكدگر دقيقه دقيقه

صفحه : 63

كه قدر لذت  سوز و گداز را داند

فتد چو مرغك  بى بال و پر دقيقه دقيقه

بكام دل برسيدن شگفت  پنداريست

كه ميزند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه

بطوف  كعبه عشق است  آسمان و زمينش

چنانكه انجم و شمس و قمر دقيقه دقيقه

نه ساز عشق كه با عقل و نفس دمساز است

بر قص آمده كوه و كمر دقيقه دقيقه

حديث  عشق اگر خواهى از حسن آموز

كه درس عشق نمايد زبر دقيقه دقيقه

صفحه : 64

كعبه عشق

باز از ياد تو در سوز و گداز آمده ام

به گدايى به سر كوى تو باز آمده ام

چه مرادى كه مريدى چو تو ناديده كسى

چه مريدى كه زنازت  به نياز آمده ام

تو كه نزديكتر از من به منى مى دانى

كه من خسته دل از راه دراز آمده ام

همه جا كعبه عشق است  و من از دعوت  دوست

تا بدين كعبه در خاك  حجاز آمده ام

سمت  رندى خود را به دو عالم ندهد

كه نه چون شيخ ريا شعبده باز آمده ام

برگ  ياسان من اميد عطا پاشى تو است

از خطا پوشيت  اى بنده نواز آمده ام

در سيه چال فنا شش جهتم جال بلا

زان نشيب  از كرم تو به فراز آمده ام

سفره رحمت  گسترده تو خواند مرا

بر سر سفره بازت  به جواز آمده ام

طاق ابروى توام حاجب  ذاتست  و صفات

كه به محراب  عبادت  به نماز آمده ام

صفحه : 65

پرده افكنده هزاران و چه بنمود و نمود

كه درين پردگى خلوت  راز آمده ام

طاير قدسى ملك  و ملكوتست  حسن

حيف  چون صعوه كه در چنگل باز آمده ام

صفحه : 66

طلعت  دوست

طلعت  دوست  چه خوش حسن دلا را دارد

ديده را مست  جمالش به تماشا دارد

يك  حياتست  كه رخسار همه خرم از وست

بسكه زيباست  جهان را همه زيبا دارد

آيت  علم عنائى وجود صمدى است

كز ازل تا به ابد خلقت  اشيا دارد

سخن دير كهن از دهن و هم نكوست

كل يوم هو فى شان  تبرا دارد

بر حدوث  و قدم فلسفى ديده دو بين

خط بطلان بكشد عشق چه پروا دارد

نفحاتى كه بجان مى رسد از گلشن انس

ديده غنچه دل لاله حمرا دارد

زينت  بنده به پيرايه زيبنده اوست

به حيايى كه ز ستارى مولا دارد

محضر عشق مهيمن هميان است  و ادب

مكتب  عشق دگر حرف  الف  با دارد

لو حش الله كه به هر نقطه لوح قلمش

يد بيضاى كليم و دم عيسى دارد

صفحه : 67

ديده نو گل صحرا كه به شش سو نگرد

به قضاياى رياضى چه نظرها دارد

دخت  رزاز هنر ساعد سيمين صنمى

عقد عنقود زرين سان ثريا دارد

ز آنچه خوانديم به آدم نرسد بوالعجبى

و آنچه ديديم و شنيديم به يكجا دارد

درس حيرت  حسن از پير طريقت  آموخت

لب  فرو بست  و بدل شورش دريا دارد

صفحه : 68

طفل ناخوانده الف  با

دهن آنست  تو دارى كه چه شيرين سخن است

منبع آب  حياتست  و بنام دهن است

نرگس ديده روح القدس از شش جهتش

مات  آن طره مشكين شكن در شكن است

چهره گل چه حكايت  ز تو بنمود كه دوش

سوسن و ياسمنش گفت  عروس چمن است

ماشاء الله قلم حسن ازل با رخ لوح

نقش تصوير تو را گفت  به همين صنع من است

از ثرى تا به ثريا به درود و به نويد

همه جا ياد تو در انجمن مرد و زن است

آنچه دوش از لب  نوشين تو من نوشيدم

به خداوند نه چون قصه طفل و لبن است

چينه طاير طوبى سزد آن شاخ نبات

كه چنو مائده نى در خور زاغ و زغن است

شرف  از ذكر تو دارا است  نماز شب  و روز

صلوات  تو چه روحست  و صلاتش بدن است

طفل ناخوانده الف  با است  كه ختم رسل است

عامى امى او نابغه هر زمن است

صفحه : 69

از صباح ازل آن نور و ضياى ابديست

كه سراج همه در عالم سر و علن است

دانش ار حافظ ناموس خداوند شده است

ورنه شمشير برهنه به كف  اهرمن است

صله خواهد غزل و حوصله بايد كه بسى

صله ام داد كه پيرايه در عدن است

چنگ  زن زهره شد از كف  زدن كف  خضيب

كز دبير فلك  آوازه شعر حسن است

صفحه : 70

يا على[ ( ع](

قلم از نعمت  سخندانى

آمده بر سر سخنرانى

ز آب  كوثر بشست  صورت  لوح

بهر تحرير وصف  انسانى

كه پس از ختم انبيا احمد

مى نيابى بسان او ثانى

شويم از مشك  و از گلاب  دهن

گويم اى نور پاك  يزدانى

محور دائرات  ادوارى

مركز حكمت  و جهانبانى

لنگر كشتى جهانهايى

كهكشان سپهر امكانى

بحر لطف  و سخا و ايثارى

ابر نيسان جود و احسانى

كوه حلم و وقار و تمكينى

سد طوفان جور و طغيانى

روح شهر ولايت  رجبى

سر ماه رسول شعبانى

صفحه : 71

هم كه شهر الله مبارك  را

ليلة القدر با همه شانى

آب  اكوان وام امكانى

طوبى و سدره اى و رضوانى

رق منشور ماسوى اللهى

نور مرشوش عين اعيانى

بر همه كائنات  مولايى

كه ولى خداى سبحانى

همت  عارفان رهوارى

حجت  اهل كشف  و برهانى

ديده ام من گداى كويت  را

ز گدايى شده است  كمپانى

صورت  از خويشتن كنى انشا

به چهل خانه بهر مهمانى

بر كنى در ز قلعه خيبر

نه بزور غذاى جسمانى

دست  پاكت  نكرد مس او را

دور اندازيش به آسانى

تا چهل ارش قذف  كرد او را

همت  و عزم نفس نورانى

صفحه : 72

كامل آنست  اما ته و احيا

يا كه قذفى نمايد اين سانى

او خليفه است  همچو مستخلف

بايدش بود آنچه زو دانى

تا قيامت  كم است  ار گويد

كاملى شرح فعل نفسانى

مصطفى مرتضى شناس بود

نه چو من طفل ابجدى خوانى

به ملاحت  مليحتر از صد

يوسف  مصر ماه كنعانى

به فصاحت  هزار بار افزون

از هزاران هزار سحبانى

تو لسان اللهى كه قرآن را

بدرستى لسان فرقانى

قلب  يس و سر طاهايى

هل اتى را عطاى رحمانى

حلقه باب  جنت  از حلقش

يا على آيد از ثنا خوانى

سوره نسبت  است  با قرآن

نسبت  تو به جمع روحانى

صفحه : 73

در ميان صحابه خاتم

همه جسم و تو جسم را جانى

فص انگشتر ولايت  را

نقش نام تو داشت  ارزانى

مصطفى را وصى يكتايى

كه به عصمت  و عاى قرآنى

فاطمه آن كه بود بنت  اسد

كيست  فرزندش شير ربانى

به قضا و قدر غديرت  داد

حشمت  و شوكت  سليمانى

كيست  جز تو كه مولدش كعبه است

جز خدا كيست  باعث  و بانى

باز در خانه خدا بينى

آنچنان ضربتى به پيشانى

اولت  مسجد آخرت  مسجد

مولد آن اين محل قربانى

گاه توزين وزن انسانها

آن تو مكيال و آن تو ميزانى

تثنيت  در امامت  است  غلط

داند آن را ز عالى و دانى

صفحه : 74

شد خلافت  به ظاهر و باطن

قسمت  از رسم و راه شيطانى

بهر اسكات  خلق نادانى

گفته آمد ز حلق نادانى

تجزيت  را چگونه ره باشد

در صفاياى خاص سلطانى

شرط نسبت  تجانس است  و كجا

آن تو و با فلان و بهمانى

صاحب  عصمت  و امامت  با

دو سه اعرابى بيابانى

آنچه گفتند و آنچه مى گويند

برتر از اين و برتر از آنى

در حقيقت  و راى تعبيرى

در عبارت  على عمرانى

حسن از فيض قدس مرتضوى

نيك  بنموده است  در افشانى

صفحه : 75

نوگل نرگس

ملكوتست  كه در منظر من جلوه گر است

تو بر آن باش كه بحر و بر و شمس و قمر است

مردم ديده نديده است  بجز طلعت  يار

در خور تثنيه نى جوهر فرد بصر است

رتبت  قرب  مصلى شنو از سجده همى

خط تكوينى هو هيأت  آن خوش خبر است

وادى بوالهوسى نيست  مگر خوف  و خطر

مأمن عشق نه آن وادى خوف  و خطر است

بسكه در سجف  ثخينى نشنيدى سخنى

لاجرم حال تو از حال بهائم بتر است

در كف  سالك  ره نور ولايت  گهريست

شبچراغ يد بيضاى وى اندر سفر است

شرط نسبت  چوتجانس بترازوى حق است

بحث  ظلم است  كه در فضل على بر عمر است

نور چشم همه آن نوگل نرگس پسر است

كه بر املاك  و بر افلاك  و عناصر پدر است

روح آدم اگر از فوق طبيعت  نبود

پس چرا از همه احكام طبيعت  بدر است

صفحه : 76

فسحت  عرصه قلب  جبر و تيست  كه وى

مهبط صورت  جمعى كتاب  و اثر است

بر دل از بارقه نور الهى شر رى است

حاصل عمر من اندر دو سرا اين شرر است

آن خدائى تو پرستى نه خداى حسن است

كه حسن را به خداوند خداى دگر است

صفحه : 77

هفت  اقليم دل

قلم از نطق ازل تا به زبان آمده است

سخن از صورت  انسان به ميان آمده است

نقش صنع صمدى بر رخ لوح احدى

آنچه در پرده نهان بود عيان آمده است

اسم اعظم كه بود قبله اسماء و صفات

مظهرش مصطبه كون و مكان آمده است

دل غمديده ما بر اثر عشوه دوست

عرصه نزهت  خوبان جهان آمده است

جز مطهر نكند مس و نگردد مموس

آنكه قرآن سمت  اندر تن و جان آمده است

بطنه و فطنه دو ضدند برو قصه مخوان

در خور آخور و آغل حيوان آمده است

مدعى شعبده بازى كند اندر ره دين

شيخ نجدى به لباس دگران آمده است

هفت  اقليم دل از صدق كسى پيموده است

كه در اين باديه بى نام و نشان آمده است

ازكران تا به كران ازلى و ابدى

نقطه نطفه چسان در طيران آمده است

حسن از شعشعه جلوه قدس ملكوت

ماشاء الله كه چه خوش در هيمان آمده است

صفحه : 78

برقى از طلعت  جانانه

مژدگانى كه دلارام به ديدار آمد

بارها برده دل و دين و دگربار آمد

با همه پرده بر پرده چه بى پروايى

كاين چنين ساخته بى پرده پديدار آمد

عقرب  و قوس قرين و مه و مهرش بقران

تير ناوك  به كمال در پى اشكار آمد

گوهرى با همه نقادى خود در كارش

گوهرى را سره ديده است  و خريدار آمد

گفت  اينها همه در چيست  كه در دامن تو است

گفتم از لعل جگر ديده درربار آمد

خال هندوى تو را دل به عبث  كرد هوس

ليك  در چاه زنخدانت  گرفتار آمد

گفت  بى سوز و گدازت  نبرى راه بدوست

كه نه هر سنگدلى قابل ديدار آمد

نو گل پرده نشين را نگر اى باد صبا

پيرهن چاك  زد و شاهد گلزار آمد

مدعى و سخن از گوهر يكدانه عشق

او كه خر مهره شناس است  به بازار آمد

صفحه : 79

درج اسرار الهى دل آن آگاهى است

سر نگهداشت  اگر تاج سر دار آمد

برقى از طلعت  جانانه درخشيد و حسن

از سر شوق و شعف  باز بگفتار آمد

صفحه : 80

گنجينه

سينه آن گنجينه قرآن فرقانست  و بس

سينه سيمينه سر خيل خوبانست  و بس

نغمه عنقاى مغرب  آيد از آنسوى قاف

مشرق شمس حقيقت  قلب  انسانست  و بس

قرصه مهر و مه اندر عرصه كيهان دل

روشنى شعله شمع شبسانست  و بس

غرقه درياى نور وحدت  اندر كثرتش

هر طرف  رو آورد بر روى جانانست  و بس

سر سالك  از فروغ آيت  الله نور

مطلع انوار عرفانست  و برهانست  و بس

عاشق شوريده خود جز جلوه معشوق نيست

در دو عالم بر سر اين سفره مهمانست  و بس

روضه رضوان رضاى شيراندر سلسله است

كار ما با كاردانى جهانبانست  و بس

وحدت  تدبير و صنع دائم سمع الكيان

نظم موزون نظامى عين ميزانست  و بس

سايه سيماى زيباى دل آراى نگار

اينچنين بر بوم و بر پيوسته تابانست  و بس

صفحه : 81

ماء دافق كون جامع از غمايش تا عماست

لوحش الله عقل در اين نكته حيرانست  و بس

ديدگان بر زخيت  تا نگرديدند باز

ادعاى عاشقيت  بحت  بهتانست  و بس

از پريشان روزگارى حسن بشنو كه وى

سر خوش اندر مجمع جمع پريشانست  و بس

صفحه : 82

شراب  طهور محمدى[ ( ص](

اى دل بيا به گلشن صدق و صفا رويم

بى كبر و بى ريا بسوى كبريا رويم

از ساقى شراب  طهور محمدى

پاك  از تعلق دنس ماسوا رويم

از هر چه جز هواى خدايست  وارهيم

سوى سعادت  ابدى بى هوا رويم

از عشق و عاشقى سخنى بر ملا كنيم

بى عشق و عاشقى حقيقتى كجا رويم

حب  بقا كه در دل اشيا سر شته اند

خوش آن كه در لقاى فناى بقا رويم

زين ديو و دد بصورت  انسان شهر و ده

در بارگاه قدس ولى خدا رويم

از شر شيخ نجدى جرثومه حسد

اندر پناه خالق ارض و سما رويم

بيگانگان كجا و در آشنا كجا

بيگانه شو كه تا به در آشنا رويم

گاوان خوش علف  بچرانيد در شعف

گر آدمى بيا , ز چرا بى چرا رويم

صفحه : 83

چون چاره جز كه سازش با روزگار نيست

به آنكه با تحمل و صبر و رضا رويم

شيطان كه جزء عالم و مربوب  آدم است

يارب  عنايتى كه ز چنگش رها رويم

حسن نهاد از حسن و از عدو عناد

از لطف  دوست  بى غم ازين ماجرا رويم

صفحه : 84

شب  ششم محرم 1407 هدر عالم رؤيا از جانب  جناب  امام هشتم على بن موسى الرضا عليهما الصلوة و السلام , نقل و نبات  و كتابى در پاكتى , براى اين كمترين ارسال شده است  , چند دانه نقل را خورده ام و از كثرت  ابتهاج از طرفى , و از شدت  اضطراب  از جهتى گفته ام :

هر روز روزگار به رسم دگر مرا

اشك  بصر فزايد و خون جگر مرا

در حسرتم ز عمر گرانمايه اى كه رفت

كاخر چه بود از شجر من ثمر مرا

جز جمع اصطلاح صناعات  گونه گون

از سعى روز و شب  چه اثر بوده و مر مرا

از شير پاك  و دامن قدسى كنام مام

وز لقمه حلال و مباح پدر مرا

و ز عالمان دين بحق درسماى علم

سياره و ثوابت  والا گهر مرا

بايد كه در عداد اولى احنجه بدى

سوى عروج ذروه دل بال و پر مرا

صفحه : 85

صاحبدلى كجاست  كه دل را دهم بدو

تا از جهان دل بكند با خبر مرا

خاك  در ولى خدايست  توتيا

يارب  كه بينمش شده كحل بصر مرا

گاه سحر كه با سهرم بود الفتى

دل داشتم چنانه كه دلبر به بر مرا

دوش از بشارتى كه اشارت  نموده پير

شد در ديار باده گساران گذر مرا

ساقى بحق جام شراب  طهور دوست

هرگز مدار تشنه دور از نظر مرا

در اعتلاى فهم خطاب  محمدى

بينى در آب  ديده همى غوطه ور مرا

از ضامن دو چشم حسن دى نبات  و نقل

شيرين نموده كام چو شهد و شكر مرا

 

 

 

اشتراک گذاری:
نظرات

اطــلاعــات تــمــــاس:

دفـتـر و ساختـمان آموزشـی: قم، خیابان معلم ، بلوار جعفر طیار ، نبش کوچه چهارم 

کدپستی: 3715696797

 

آموزش حضوری و مجازی (ساعت13 تا 18):
09906265794

ارتباطات و روابــط عمــومــی: 09906265794